روز بارانی من
وقتی در را می بستم صدایش را شنیدم که گفت: مریم چتر...
برای اینکه دستم رو نشود بی درنگ تا سرکوچه دویدم،
با خیال راحت چتر را در کیفم قایم کردم و با طمأنینه به راه افتادم.
دلم نمی خواست به مقصد برسم؛!
برای چه از این باران خسته نمیشدم؟!!!
هر قطره باران سیل انرژی و لذت بود...
نگاهم به عابرین افتاد...
نمی توانستم درکشان کنم!
همه چتر بدست و خسته از باران!!
من تنها کسی هستم که این باران را ابدی می خواهم؟
یعنی هیچ یک از مردم این شهر عاشق نیستند؟
نویسنده:salvia